سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عرفان وادب

انگار همیشه روبروی دری ایستادهام

 

انگار همیشه روبروی دری ایستاده‌ام

که کلیدش را نداشتم

اگرچه می‌دانستم

هدیه‌ای  نهانی

پشت در دارم.

تا وقتی یک روز

چشم‌هایم را برای دمی بستم

و یک بار دیگر نگاه کردم

و حیرت نکردم

برایم مهم نبود

وقتی غژاغژ لولا و در را می‌شنیدم

 

و می‌خندیدم

مرگ

 دست‌هایش را به سوی من دراز کرده بود.

 

 

 

از : لیزل مولر

ترجمه : محسن عمادی

 

 



[ شنبه 92/4/22 ] [ 6:8 عصر ] [ هلیا ] نظر