سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عرفان وادب

یک خاطره

 

یک خاطره

 

دوست داشتنی ترین سیلی دنیا 

 

White rose

 

پشت چراغ قرمز توی ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که «نابودت میکنم! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که این جوری پول مردم رو بالا میکشی و...» خلاصه فریاد میزدم.

 

یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجرة ماشین نمی رسید هی میپرید بالا و میگفت: «آقا گل! آقا این گل رو بگیرید...»

 

من هم در کمال قدرت و صلابت و بسیار عصبانی داشتم داد میزدم و هیچ نمیگفتم به این بچة مزاحم! اما دخترک سمج این قدر بالا و پایین پرید که دیگه کاسة صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: «بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم! چرا این قدر پر رویی؟! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و...»

 

دخترک ترسید... کمی عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشمهاشو دیدم، ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سؤال رو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: «آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که این قدر ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره...»

 

دیگه نمی شنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!

 

حالا علت سکوت ناگهانی مو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش به من زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده های غرور بی ارزشم رو زیر پاهاش له میکرد! یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: «رحم کن کوچولو! آدم از همة قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه!»... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

 

تا اومدم چیزی بگم، فرشتة کوچولو بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! حتی به من آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که به من زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود! مواظب باشید با چه کسی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخورید!



[ چهارشنبه 91/5/18 ] [ 4:34 عصر ] [ هلیا ] نظر