سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عرفان وادب

عشق تو پرندهای سبز است

عشق تو پرنده‌ای سبز است

پرنده‌ای سبز و غریب...

بزرگ می‌شود همچون دیگر پرندگان

انگشتان و پلک‌هایم را نوک می‌زند...

 

چگونه آمد؟

پرنده‌ی سبز کدامین وقت آمد؟

هرگز این سؤال را نمی‌اندیشم محبوب من!

که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند.

عشق تو کودکی‌ست با موی طلایی

که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند،

باران که گرفت به دیدار من می‌آید،

بر رشته‌های اعصاب‌ام راه می‌رود و بازی می‌کند

و من تنها صبر در پیش می‌گیرم.

عشق تو کودکی بازیگوش است

همه در خواب فرو می‌روند و او بیدار می‌ماند...

کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم...

*

عشق تو یکه و تنها قد می‌کشد

آن‌سان که باغ‌ها گل می‌دهند

آن‌سان که شقایق‌های سرخ بر درگاه خانه‌ها می‌رویند

آن‌گونه که بادام و صنوبر بر دامنه‌ی کوه سبز می‌شوند

آن‌گونه که حلاوت در هلو جریان می‌یابد

عشق‌ات، محبوب من!

همچون هوا مرا در بر می‌گیرد

بی آن‌که دریابم.

جزیره‌ای‌ست عشق تو

که خیال را به آن  دسترس نیست

خوابی‌ست

ناگفتنی... تعبیرناکردنی...

به‌راستی عشق تو چیست؟

گل است یا خنجر؟

یا شمع روشنگر؟

یا توفان ویران‌گر؟

یا اراده‌ی شکست‌ناپذیر خداوند؟

*

تمام آن‌چه دانسته‌ام همین است:

تو عشق منی

و آن‌که عاشق است

به هیچ چیز نمی‌اندیشد...


از : نزار قبّانی

ترجمه از : سودابه مهیّجی

 

 




[ شنبه 92/4/22 ] [ 6:26 عصر ] [ هلیا ] نظر


من اون سنگیام که از جاش دراومده میون صخرهها

 

من اون سنگی‌ام که از جاش دراومده میون صخره‌ها

همون قلبه‌ی وسط تیرا،

اون دختره‌ی گوشه‌گیر، میون دخترا،

همون‌‌پسر که جوون‌مرگ می‌شه، تو پسرا.

میون جوابا، سوالم و

وسط عاشقا، شمشیر و

تو زخما، زخم تازه و

تو کاغذرنگیا، همون پرچم سیا

وسط کفشا، اونی که پر ریگه

از میون همه‌ی روزا، همون روزی که دیگه نمی‌‌‌آد و

تو همه‌ی استخونایی که رو ساحل پیدا می‌کنی

اونی که آواز می‌خونه، مال من بود.

 

از : لیزل مولر

ترجمه از : محسن عمادی

 

 

 

 

 

 

 




[ شنبه 92/4/22 ] [ 6:21 عصر ] [ هلیا ] نظر


((دیوید وردرفورد))

 

 

ما از گرما لذت میبریم چون در سرما بوده ایم

قدر نور را میدانیم زیرا در تاریکی بوده ایم

به همین وصف ما شادیم زیرا غم را میشناسیم

((دیوید وردرفورد))

 

 

 



[ شنبه 92/4/22 ] [ 6:13 عصر ] [ هلیا ] نظر


انگار همیشه روبروی دری ایستادهام

 

انگار همیشه روبروی دری ایستاده‌ام

که کلیدش را نداشتم

اگرچه می‌دانستم

هدیه‌ای  نهانی

پشت در دارم.

تا وقتی یک روز

چشم‌هایم را برای دمی بستم

و یک بار دیگر نگاه کردم

و حیرت نکردم

برایم مهم نبود

وقتی غژاغژ لولا و در را می‌شنیدم

 

و می‌خندیدم

مرگ

 دست‌هایش را به سوی من دراز کرده بود.

 

 

 

از : لیزل مولر

ترجمه : محسن عمادی

 

 



[ شنبه 92/4/22 ] [ 6:8 عصر ] [ هلیا ] نظر


شعر

 

 

گر عشق نبودی وغم عشق   نبودی

چندین سخن نغز که گفتی که شنیدی

گر  باد  نبودی  که   سر  زلف    ربودی

رخساره معشوق به عاشق که نمودی

عمر سهروردی



[ شنبه 92/4/22 ] [ 6:3 عصر ] [ هلیا ] نظر


<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>