سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عرفان وادب

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت



دنیا که شروع شد زنجیر نداشت . خدا دنیا را بی زنجیر آفرید .

ادم بود که زنجیر را ساخت . شیطان کمکش کرد .

دل زنجیر شد ؛ عشق زنجیر شد ؛ دنیا پر از زنجیر شد ، و آدم ها همه دیوانه زنجیری

خدا دنیای بی زنجیر می خواست . نام دنیای بی زنجیر بهشت است .


امتحان آدم همین جا بود . دست شیطان از زنجیر پر بود .


خدا گفت : زنجیرت را پاره کن . شاید نام زنجیر تو عشق است .


یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه دیوانه بود و

نه زنجیری . این نام را شیطان بر او گذشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست .



لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد . لیلی

کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند . لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر

باشد . .


لیلی ماند ؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی است .



 

 




[ شنبه 92/4/29 ] [ 5:27 عصر ] [ هلیا ] نظر


لیلی میدانست که مجنون نیامدنی است

 

لیلی میدانست که مجنون نیامدنی است.اما ماند.چشم به راه و منتظر.هزار سال.

لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد.مجنون نیامد.مجنون نیامدنی است.

خدا از پس هزار سال لیلی را مینگریست.چراغانی دلش را.چشم به راهی اش را.

خدا به مجنون میگفت نرود.مجنون حرف خدا را گوش میگرفت.

خدا ثانیه ها را میشمرد.صبوری لیلی را.

عشق درخت بود.ریشه میخواست.صبوری لیلی ریشه اش شد.

خدا درخت ریشه دار را اب داد.


درخت بزرگ شد.هزاران شاخه .هزاران برگ.ستبر و تنومند

سایه اش خنکی زمین شد،مردم خنکی اش را فهمیدند،مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.

لیلی چشم به راه است.درخت لیلی ریشه میکند.

خدا درخت ریشه دار را اب میدهد.

مجنون نمی اید.مجنون هرگز نمیاید.

زیرا که مجنون نیامدنی است.زیرا که درخت ریشه میخواهد!!


" عرفان نظری اهاری"

 




[ شنبه 92/4/29 ] [ 5:22 عصر ] [ هلیا ] نظر


دختر و درخت


دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود.
 

روزها یکی یکی می‌آمدند، اما کسی با آن‌ها نبود.
 

روزها هفته می‌شدند و دسته جمعی می‌آمدند اما کسی همراهشان نمی‌آمد.
 

روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله‌هایشان، ماه و سال می‌شدند و می‌آمدند
 

اما کسی را با خود نمی‌آوردند.
 

دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده‌های پوشیده، دختران نازو دلشوره،
 

دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان، دختران رقصان، دختران پای کوبان،
 

دختران زنان شدند، و زنان مادران،
 

و مادران اندوه گزاران…

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می‌کرد. سرانجام اما دختر روزی

خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماه‌ها و سال‌ها رو به روی

خانه دختر، خاطرخواه ایستاده بود.
 

خواستگار دختر درخت بود.
 

درخت گفت: “آیا این همه انتظارم را پاسخ می‌دهی. آیا مرا به همسری می‌پذیری؟”
 

دختر می‌خواست بگوید که با اجازه بزرگترها… اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید.

آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: “آری”

و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه‌اش را به عابران بخشید.

دختر گفت: “من اما جهیزیه‌ای ندارم که با خود بیاورم.”

درخت گفت: “تو دو چشم تماشا داری که همین بس است.”

درخت گفت: “می‌دانی بانو! من سواد ندارم.”

دختر گفت: “هر برگت یک کتاب است می‌خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.”

دختر گفت: “خبر داری که من عاشق رهایی‌ام. می‌ترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟”

درخت گفت: “من دلباخته پرندگی‌ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.”

درخت گفت: “چیزی نمی‌پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟”

دختر گفت: “پرسیدن نمی‌خواهد پیداست با اصل و با نسبی، بلندایت می‌گوید که چقدر ریشه

داری.”

دختر گفت: “خلوتم برکه‌ی کوچکی‌ست گرداگردم، نکند تو آن شوهری که برکه‌ام را بیاشوبی؟”

درخت گفت: “حریمت را به فاصله پاس می‌دارم ریشه‌هایمان در هم، شاخه‌هایمان اما جداست.”

درخت گفت: “نه پدری نه مادری. من کس و کاری ندارم.”

دختر گفت: “عمری است ولی که روی پای خود ایستاده‌ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ

کس تکیه نکردی و این ستودنی است.”

درخت سر بر افراشت. سایه‌اش را بر سر دختر انداخت.

دختر خندید و گفت: “سایه‌ات از سرم کم مباد!”

و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.

آبستنی‌اش را گل‌های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته‌ای

فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان، که قلمدوش بابا می‌نشست.

درخت گفت: “بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.”

زن خوشحال شد و خانواده‌شان بزرگ و شاد شلوغ شد.

زن‌های محله غبطه می‌خوردند به شوهری که درخت بود.

زن‌ها می‌گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است.

درخت دست و دلبازست، درخت دروغ نمی‌گوید.

درخت دشنام نمی‌دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی‌افتد،

درخت……

از آن پس هر روز زنی از محله گم می‌شد، هر روز زنی از محله کم می‌شد.

زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود.

و مردان سر به بیابان گذاشتند.

درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند…



                                                                             عرفان نظری آهاری

 

 

 

 

 

 

 




[ شنبه 92/4/29 ] [ 5:3 عصر ] [ هلیا ] نظر


شیطان از دیدگاه دکتر عرفان نظری آهاری

 

 

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش

جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.توی بساطش همه چیز

بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را

می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه

نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن

کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و

مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب

می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و

گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های

دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب

بخورد.

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از

دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را

بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما

نبود.

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا

بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود .

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

 

***

 

طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

 

***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها

 

***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

 


عرفان نظرآهاری

 

 

 




[ شنبه 92/4/29 ] [ 4:55 عصر ] [ هلیا ] نظر


در سینه ات نهنگی می تپد

 

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست

ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.

ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد

و بوی دریا هوایی اش کرده است.

قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوس

اما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!

آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند

و قلب ها را در سینه ...

ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ست

و قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.

هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه دارد

تو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟

و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شود

و وقتی دریا مختصر می شود

و وقتی قلب خلاصه می شود

و آدم، قانع.

این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شد

و این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شد

و این آب ته خواهد کشید.

تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی

و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس.

کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی

و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.

کاش ...

بگذریم ...

دریا و اقیانوس به کنار

نامنتها و بی نهایت پیشکش

کاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردی

این آب مانده است و بو گرفته است

و تو می دانی آب هم که بماند می گندد

آب هم که بماند لجن می بندد

و حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد

و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!

 

 


 



[ پنج شنبه 92/4/27 ] [ 11:47 عصر ] [ هلیا ] نظر


:: مطالب قدیمی‌تر >>